Sunday, June 12, 2005

لکاته

خوب تو این پست بر خلاف روند داستان قصه ی ما حول سپهر می گرده .

مکان : تو اتوبوس به سمت خونه ی سپهر اینا
شخصیت ها : سپهر و یه عالمه آدم


سپهر تو اتوبوسه و به میله ی وسط ( جدا کننده ) تکیه داده که یه دفعه سنگینی یه نگاه لطیف رو روی دوشش احساس می کنه . و طبعا مثل هر پسری تو این سن و سال بر می گرده و به قسمت زنان نگاه می کنه و در اونجا نگاه ها با هم تلاقی پیدا می کنن . چه چشمای قشنگی انگار لنز داره . چه دماق ظریفی . گونه های بیرون اومده با لبای گوشتالوی قرمز . یک تره مو هم روی شقیقش افتاده و آدم رو یاده مینیاتور های شعر های خیام می ندازه ( البته سپهر یاد اینا نمی افته ).
سپهر پیش خودش می گه :

- چه قدر معصومیت . چه قدزیبایی . منو اون میتونیم با هم به همه چیز برسیم .

در همین حال دختر فصه ما که به دلایلی اسم شو لکاته می گذاریم با خودش می گه :

عجب پسر هیزیه . میدونم چه جوری ادمش کنم
سپهر : چجوری باید خودمو به اون اثبات کنم . چجوری می تونم عشقمو بهش نشون بدم آه خدا
لکاته : از قیافش معلومه زیاد مایه دار نیس ولی خوب چیز بدی نیس.
سپهر : اگه بهش بگم ممکنه وجود پاکش اسیب ببینه . نمی خوام اون حجب و حیای شیشه ایش بشکنه
لکاته : مکان هم که نداره . خودم باید جور کنم

در همین موقع اتوبوس در ایستگاه می ایسته و سپهر و لکاته پیاده میشن

سپهر : ببخشید خانوم من می خوام با شما آشنا بشم
لکاته : بیا این شماره تلفنمه هر وقت دوست داشتی زنگ بزن جیگر
سپهر : خیلی متشکرم .


و اینجوری شد که سپهر ایدز گرفت و از همه مهمتر باعث شد خیلیای دیگه ایدز بگیرن .