Tuesday, July 26, 2005

بالاخره اومد

مثل سلموئل بكت نوشتن كاري نداره :


اومد تو . نشست رو پام بهم گفت بنويس گفتم چي بنويسم گفت هر چي دوست داري واسه من بنويس منم شروع كردم به نوشتن نه اينكه چون اون گفته بود نوشتم . نه . واسه دل خودم نوشتم .
No one knows what is like to be the bad man
يهو ديدم آروم سرمو بوسيد يه حظه فكر كردم مادرمه !! نكنه اون مادرم باشه . خوب من دوسش دارم يعني دلم مي خواد دوسش داشته باشم ( يعني ؟؟؟؟؟) يهو بهم گفت بيا بچه دار بشيم . گفتم باشه . گفت ولي قبلش بايد ازدواج كنيم . گفتم باشه ازدواج مي كنيم يه دفه حالت صورتش عوض شد . پرسيد : منو دوست داري ؟ گفتم نه گريه كرد

No one knows what is like to be the sad man
بهش گفتم آروم باز منو بوسيد اين دفعه چشمامو بوسيد بوي خوبي مي داد بوي خون مي داد دلم واسش سوخت منم بوسيدمش بعد بغلش كردم فكر كنم همون روز بود كه بچه دار شديم . جديدا كتاب زياد مي خونه منم براش كتاب مي خرم اونم ئاسم چايي مي آره فكر كنم معتاد شدم .

No one knows what is like to be hated to telling only lies
امشب بازم اومد كنارم دلش مي خواست بهس بگم دوسش دارم منم گفتم فكر مي كنم عاشقم باشه . احتمالا مادرمه . نمي دونم ولي هر كي هست خيلي خوشبو هه .

But my dreams are empty as my culture seems to be

بهش گفتم مي خوام بكشمت گفت بيا بيا بغلم گفتم تو ميدوني چجوري منو گول بزني يه سيگار واسم روشن كرد گفت بنويس گفتم چي بنويسم گفت هرچي دوست داري . واسه من بنويس

I have my world only lonely my is shit lets never die

Wednesday, July 20, 2005

يه مرد واقعي

و باز هم مهراب :

مهراب : چرا نيومد ؟
عرفان : نترس بابا هنوز ده دقيقه مونده .
مهراب : نكنه يه وقت بپيچونتمون ؟
عرفان : نه بابا كارش درسته . چند تا از رفيقام قبلا پيشش رفتن .
مهراب : حالا به نظرت اين كاري كه ما داريم مي كنيم درسته ؟
عرفان : بالاخره بايد اين كارو بكنيم . تازه مگه خودت نبودي كه مي خواستي تجربه كني
مهراب : چرا ولي .....

در همين لحظه پسري به آنها نزديك مي شه .


عرفان : ديدي بالاخره اومد

بعد از سلام و احوال پرسي


عرفان : ولي داري گرون حساب مي كني ها !!
پسره : درسته يكم بيشتر از نرخ بازاره ولي خوب شما دو تا آدم حسابي خواسته بودين آدم حسابي هم تو اين زمينه كم پيدا ميشه . حالا پولا رو رد كنين بياد .
عرفان : پس ما كي بيايم ؟
پسره : فردا ساعت 10 .


تو راه برگشت به خونه

عرفان : برو حال كن كه فردا مي خواي مرد بشي .
مهراب : نميدونم واقعا نميدونم .


فردا مهراب و عرفان به خونه مورد نظر رفتن ( تا حالا بايد فهميده باشين واسه چه كاري ) بعد از نيم ساعت كه همه چيز داشت شروع مي شد مهراب يه دفعه لباسشو پوشيد و اومد بيرون . عرفان هم اومد دنبالش .



عرفان : هي . ديوونه چي كار مي كني ؟
مهراب : من نمي تونم . اينجوريش رو دوس ندارم . هيچ لذتي از اين كار نمي برم . اونا فقط واسه پول اين جا بودن . تو نمي فهمي .
عرفان : برو بابا پس فكر مي كني عاشق چشم ابروي توئن
مهراب : من دارم ميرم
عرفان : بدرك .



و اينجوري شد كه مهراب ما هنوز مرد نشه ( يعني واقعا نشده ؟؟ )

Tuesday, July 12, 2005

به حرف هاي من گوش كن تا رستگار شوي

سلام


اگر نمي توتنيد سگ سياه وجود خود را كنترل كنيد او را رها كنيد تا ديگران را بدرد

هانريش بل

خوب ديگه خداييش طاقت ندارم پس بخونيد .

براي انسان بودن دير زماني وقت صرف كرديم ( خودمان اينطور فكر مي كنيم ) حاصلش چه بود ؟ آه بله خدا مارا دوست دارد . البته نبايد فراموش كنيم كه خدا همه را دوست دارد .
روشنفكر ها بر روي كره زمين بر دو نوع هستند . آنها كه از وجه تمايز خود لذت مي برند و آنهايي كه دلشان براي مردم مي سوزد و مي خواهند آنها را ارشاد كنند . ولي من مي گويم هر دو در اشتباهند روشنفكر بودن معنا ندارد . خدا مارا دوست دارد معنا ندارد . همه چيز سير خود را طي مي كند شما فكر مي كنيد اگر بدي وجود نداشت خوبي به وجود مي آمد من به شما مي گويم خير . ما انسان ها ذهني فعال داريم . دنيا را در ذهن خود مي سازيم . خدا را در ذهن خود مي سازيم و هزاران چيز ديگر را .
نه من كافر نيستم من به قول مولوي شراب الهي نوشيده ام . من با دنيا بر سر ستيز هستم . من وجود خود را انكار مي كنم . من اين دنيا را انكار مي كنم . پدران ما ما را به وجود آوردند ( مادران نقشي نداشتند در آن لحظه حاضر بودند جان خويش را نيز فدا كنند ) . ما همگي محكوم به زندگي هستيم . پس ننگ بر ما كه اين زندگي را دوست داريم .

Saturday, July 02, 2005

كجايي دوست قديمي

خوب بعد از يك وقفه نسبتا طولاني دوباره شروع مي كنيم :



تو اين پست يكي از چت هاي مهراب رو بررسي مي كنيم . مهراب بعد از عمري تونسته با يه دختر دوس شه ولي به دلايل پيچيده اي يه دفه همي چيزو به هم زده و داره با همون دختر چت ميكنه :

دختر : شوخي مي كني
مهراب : به هيچ وجه
دختر : يعني چي . منو مسخره كردي ؟
مهراب : نه
دختر : پس اين چرت و پرتا چيه ميگي ؟
مهراب : چرت و پرت نيس . به نفع جفتمون كه اين رابطه ديگه ادامه نداشته باشه . ( من به شخصه به اين جمله مشكوكم ) .

دختر : آخه يعني چي ؟ آخه براي چي ؟ مگه من مسخره توام ؟
مهراب : نه . نيستي
دختر : تو آدم كثافت آشغال مزخرفي هستي
مهراب : آره احتمالا هستم
دختر : تو خيلي ديوونه اي . از اولشم اشتباه كردم كه باهات دوس شدم
مهراب : ولي اين در مورد من صدق نمي كنه
دختر : برو گمشو . برو بمير . ديگه برام مهم نيست
مهراب : خوبه
دختر : تو بي شعور ترين آدمي هستي كه تا حالا ديدم .
مهراب : ( در اينجا مهراب از خنده غش كرد و نتونست چت رو ادامه بده )


بعد از حدود 3 ماه دختر با خودش فكر مي كنه :
پسر خوبي بود . حيف شد . دلم واسش تنگ شده . و خوب شد تموم شد وگرنه بيشتر آسيب مي ديدم . ولي دلم واسش تنگ شده .



و مهراب هم كه در پيدا كردن يه دختر ديگه ناموفق بود با خودش مي گه :

دختر خوبي بود . احتمالا اشتباه كردم ...... ( ولي تو دلش بازم از خنده غش مي كنه )