Sunday, May 29, 2005

اون

اون یه پسر بود یه پسر خوب ( خودش و مادرش اینطور فکر می کردن ما هم برای احترامی که براشون قائل هستیم اینطور فکر می کنیم ) البته بقیه کسایی که اونو می شناختن نظر دیگه ای راجع به اون داشتن به نظر اونا اون کثافت ترین . آشغال ترین و ….( بدلیل موازین جمهوری اسلامی ایران این یه تیکه حذف شده ولی ما مطمئنیم خودتون می تونین حدث بزنین ) آدم روی زمین بود .
اون یه روز یه شعر گفت یعنی اول فکر می کرد خودش گفته بعد فهمید یکی دیگه اون شعر رو تو یه حالت روحانی براش خونده یه حالت روحانی مثل بوسیدن دو تا آدم سرطانی ( یعنی دارن همدیگر رو می بوسن ) او کلا از شعر و شاعری خوشش نمی اومد ولی اون شعر به نظرش خیلی قشنگ اومد . اونقدر قشنگ که دلش نمی خواست کس دیگه ای از اون شعر لذت ببره ( خوب اون یه کم خودخواه بود ) منم برای اینکه برای اون احترام قائلم اون شر رو براتون نمی گم .
اون آدمای زیادی رو دوست نداشت ( آلبته خودش دوست داشت اینطوری فکر کنه ) و متقابلا آدمای زیادی هم اونو دوست نداشتن ولی همون عده اندک که دوسش داشتن واقعا دوسش داشتن ( بازم اون دوس داشت اینجوری فکر کنه ) اون یه روز نشست با خودش فکر کرد ( آخه اون زیاد فکر می کرد) به این نتیجه رسید که اون به بهترین شکل ممکن خلق شده و هیچ عیبی نداره ولی همین نتیجه گیری براش خیلی گرون تموم شد .
نویسنده : اون فقط یه کم با بقیه فرق داشت