Wednesday, July 20, 2005

يه مرد واقعي

و باز هم مهراب :

مهراب : چرا نيومد ؟
عرفان : نترس بابا هنوز ده دقيقه مونده .
مهراب : نكنه يه وقت بپيچونتمون ؟
عرفان : نه بابا كارش درسته . چند تا از رفيقام قبلا پيشش رفتن .
مهراب : حالا به نظرت اين كاري كه ما داريم مي كنيم درسته ؟
عرفان : بالاخره بايد اين كارو بكنيم . تازه مگه خودت نبودي كه مي خواستي تجربه كني
مهراب : چرا ولي .....

در همين لحظه پسري به آنها نزديك مي شه .


عرفان : ديدي بالاخره اومد

بعد از سلام و احوال پرسي


عرفان : ولي داري گرون حساب مي كني ها !!
پسره : درسته يكم بيشتر از نرخ بازاره ولي خوب شما دو تا آدم حسابي خواسته بودين آدم حسابي هم تو اين زمينه كم پيدا ميشه . حالا پولا رو رد كنين بياد .
عرفان : پس ما كي بيايم ؟
پسره : فردا ساعت 10 .


تو راه برگشت به خونه

عرفان : برو حال كن كه فردا مي خواي مرد بشي .
مهراب : نميدونم واقعا نميدونم .


فردا مهراب و عرفان به خونه مورد نظر رفتن ( تا حالا بايد فهميده باشين واسه چه كاري ) بعد از نيم ساعت كه همه چيز داشت شروع مي شد مهراب يه دفعه لباسشو پوشيد و اومد بيرون . عرفان هم اومد دنبالش .



عرفان : هي . ديوونه چي كار مي كني ؟
مهراب : من نمي تونم . اينجوريش رو دوس ندارم . هيچ لذتي از اين كار نمي برم . اونا فقط واسه پول اين جا بودن . تو نمي فهمي .
عرفان : برو بابا پس فكر مي كني عاشق چشم ابروي توئن
مهراب : من دارم ميرم
عرفان : بدرك .



و اينجوري شد كه مهراب ما هنوز مرد نشه ( يعني واقعا نشده ؟؟ )